می دانی؟!
فوت کردن " و " از دست دادن " هیچ کدام نمی توانند
حس ِ تلخ ِ غم بار ِ مرگ را بیان کنند"
...اشک بر چشمانم خشک می کند کرختی ِ تلخ ِ پر از اندوه ِ مرگت را
هر چه انتظار می کشم هیچ کس رفتنت را تکذیب نمی کند
چه گونه باور کنم دریا تو را بلعید ؟
عذاب می کشم زنده بودنم را وقتی چنین تلخ و آرام می روی
امیدوارم مرگ همان باشد که پشت ِ یک میز در کتاب ِ دینی با هم خوانده بودیم
امیدوارم مرگ همان آسایشی باشد که دو سال برای ِ یافتنش هر چه در توان داشتیم به کار بردیم
همان که چهار سال است از ما دریغ کرده اند
امیدوارم مرگ همان زنده گی ِ جدیدی باشد که می خواستیم شروع کنیم
خشمگینم از زنده بودنم
پ . ن : دلم برایت تنگ شده است
این حرف ها شاید دردم را بکاهد
... رفتن ِ تو و خواهرت به لحظه ای
اشک در چشمانم خشک می شود