o LoLiGameS
<< Home



    بيا زنده گي ديگري را شروع کنيم
    بي بادآوري ديروزهاي تلخ
    بي استرس فرداهاي نا معلوم

    بيا همين امروزي را که هستي
    که هستم
    بيا همين امروزمان را زنده گي کنيم
    با هم


آن روزها











LoLiGameS

Wednesday, September 28, 2011
اين ترم با يکي کلاس دارم که هم اسم توست
سخت بود صدايش کنم
اين که اسم تو رو بگم
ته دلم شيرين شه
نگاهم برگرده
و
تو نباشي ...

Labels:

Tuesday, September 27, 2011
پاييز خيلي قشنگه
پاييز خيلي دوست داشتنيه
اون نم بارون هاش
اون بوي خاک بارون خورده
اون گاهي رگبارها
اون آسمون سرخ پر از ابر
صداي خش خش برگا
اون سرماي ملس
انار
آره پاييز خيلي زيباست
اما
دو نفره است
پاييزي رو که تنها بگذروني
زجره
شکنجه است
غمه
بغض و گريه است
سرماست
سرما ، سرماي بي آغوش
زنگ زدن به تلفن خونه که شماره باباتو بدهه کار واجب داريم
ريلکس نشستم مي گم بله يادداشت کنيد
شماره رو که دادم وقتي گفتم تموم شده يادم اومد شماره بابام رند نبود
گفتم 1 لحظه صبر کنيد
چک کردم
شماره نيکي رو داده بودم عوض شماره بابا
...
بعد مامان مي گه دفعه چندمته گوشيتو گم مي کني؟؟؟
Sunday, September 25, 2011
امروز بعد از شش ماه
...
او رفت
من ماندم و غمي که به رفتن او ربطي نداشت
نه به رفتن او
نه به رفتن همه  قبل ازهاي او
اين درد رفتن توست که هنوز از دلم نرفته است ...
رفتم خريد
رفتم کباب خوردم
با پوريا حرف زدم
حالم خوب نشد و هنوز


اين دل وامونده پر از بغضه .
Wednesday, September 21, 2011
هجده سالم بود
کنکور رو که دادیم از دو ، سه روز بعدش رفتیم پی کار
چیزی پیدا نکردیم
شدیم تراکت پخش کن برای قلم چی ...
از کله صبح تا عصر می ایستادیم دم قلم چی تو سید خندان و ظهر هم یدونه از همون پیتزاهای کثیف می گرفتیم و گوشه خیابون می خوردیم
قرار بود رتبه های کنکور رو تو سایت بدن
استرس داشتیم
صبح خوابیده بودم
کله سحر آزاد زنگ زد که بگه چه گند بزرگی زدیم
به مامان و بابا چیزی نگفتیم تا روزی که کارنامه ها رو دادن
خیلی دور از انتظار نبود
گند زده بودیم
زنده گی ادامه داشت و همچنان تراکت پخش می کردیم
تا سال تحصیلی شروع شد و آزاد رفت کاشان و من موندم و دوره های فراگیر علم و صنعت
اکثر روزها کلاس داشتم
وقت های اضافه رو هم برای بابا و شیوا خرده کاری انجام می دادم
از واکس زدن کفش و شستن ماشین تا وارد کردن دیتا و صبح تا ظهر ایستادن تو صف بانک برای پرداخت قبوض
20 سالم بود که دوره منحل شد و از دانشگاه اخراج شدیم
بی اینکه حتا یه کاغذ پاره بدن دستمون که 78 واحد درسی تو این گورستون گذروندم
دو ، سه ماهی هی رفتیم دانشگاه و آمدیم
برامون غیر قابل باور بود که همین جوری رهامون کنن و کلی امید داشتیم و
 مسئولین محترم هم به مدت 1 سال اساسی وعده و وعید دادن و هی ما
 رو از این سه شنبه به سه شنبه بعد و جلسه بعدی حواله دادن
اون میون رفتم و یه شرکت مشاور معماری مشغول به کار شدم
مدرک که نداشتم ، خیلی هم کار بلد نبودم و اونا هم تا می تونستن ازم کار می کشیدن و
 پولی که میدادن فقط کفاف رفت و آمدم رو میداد
22 ساله گی باز کنکور دادم .. معماری تنکابن قبول شدم
یه هفته رفتم
هفته دوم انصراف دادم
باز برگشتم سرکار
سال بعدش تهران قبول شدم .. شروع کردم به خوندن
سه روز می رفتم دانشگاه سه روز سر کار
جمعه و تعطیلی و عید و عزا هم مهم نبود هروقت که کار بود باید می رفتم
کار بلد بودم ولی مدرک نداشتم
عین خر کار می کردم و به اندازه یه آدم دیپلمه حقوق می دادن
به زنده گی به اون سبک عادت کرده بودم
تا پارسال که کاردانی به کارشناسی بابل قبول شدم و کارم مالید
5 ماه رفتم و برگشتم
مهمان گرفتم واسه ترم 2 و باز اینجا رفتم سر یک کار
به حقوقم اعتراض کردم ، گفتن نیا
از اردی بهشت تا الان بی کارم
می رفتم دانشگاه بقیه اش هم خونه
زنده گی جدیدی بود و امسال اولین تابستونی بود که خونه بودم
حوصله ام اساسی سر می رفت
ولی خب کلی وقت واسه خودم داشتم
این تابستون هم تموم شد و هرچی پس انداز داشتم خرج کردم و رفت
تو این مدت ده جا بیشتر رفتم پی کار
یا کار تمام وقت بود که نمی تونستم برم یا حقوقی که می دادن خیلی کم بود
حالا باز از یک شنبه مدرسه شروع می شه و باید برم یه جا واسه کار مصاحبه بدم
تو این مدت انقدر برای هر بدست آوردن هر چیزی دویدم که دیگر جون پیگیری و اصرار برام نمونده
دیگر باورم نمی شه که مشکلی با پی گیری به نتیجه برسه
من به بدبینی و نا امیدی خودم اعتراف می کنم ....






Monday, September 19, 2011
1 .هر تغییر کوچکی می تونه اعصابم رو به هم بریزد ..
انگار وقتی برای چیزی برنامه ریزی می کنم ، مغزم رو اون برنامه قفل می شه و تغییرش باعث می شه به شدت عصبی شوم
حالا این برنامه میتونه یه قرار ساده برای خوردن یه لیوان چای باشه
اینه که سعی می کنم خیلی برنامه ریزی نکنم
2. جزییات برام خیلی مهمه
به هر چیز کوچکی توجه می کنم
و هر ایراد کوچکی ناراحتم می کنه
و این ایراد می تونه حتا بد رنگ بودن بند یک کفش بسیار زیبا باشه ، می تونه ملچ مولوچ کردن یک آدم دوست داشتنی باشه
3. وقتی به آدم ها قولی میدم .. تمام تلاشم رو می کنم که سر قولم بایستم
و این قول می تونه موندن تو یه رابطه باشه یا یک حس .. حتا بعد از این که اون آدمی که قول موندن بهش دادم ، رفته باشه .
4 . زیادی رو هر چیزی حساسیت دارم .. خیلی از کارها رو هیچ وقت انجام نمیدم چون نمی دونم که می تونم کاملا درست انجام بدم یا نه .
• در کل توی همه زنده گیم اولویت رو گذاشتم برای باقی آدم ها و به خودم کمتر از هر کسی توجه می کنم و تعهد دارم
و این باعث می شه که آدم ها بتونن به راحتی با حرکاتشون آزارم بدن .

Labels:

Sunday, September 18, 2011
از وقتي که رفتم کلاس آيلتس بد قلقي هاش شروع شد
هر بار که مي رفتم و ميومدم دو روز تو خودش بود
تا کلاس تموم شد و يک ماهي همه چيز آروم بود
وقتي واسه امتحان ثبت نام کردم باز نق نق هاش شروع شد
+ روزی سه چهار ساعت می شینم پای این اینترنت خراب شده پی دانشگاه می گردم تو دنیا
ببینم کجا می تونم ارزون تر و با شرایط بهتر پیدا کنم ..
حسابی اعصابم خورده ، پرم از استرس
و نمی تونم هیچ چیزی رو براش تعریف کنم

اینه که فقط می شینم و هیچی نمی گم ، یا می خندم و یهو با هر تلنگری کج می شم و تو خودم فرو میرم

+ امروز بعد از یک ماه هی قهر و آشتی و هی ناراحتی رفتیم ناهار بخوریم
کلی خندیدیم و سعی کردم همه چیز آروم باشه

موقع خداحافظی آمده می گه " تو اگر بری ، دیگر برنمی گردی ، نه؟؟؟؟ " ...

سوار ماشین شدم و سرگردون خیابونا شدم .. یاد همه روزهایی افتادم که با تک تک دوست هام خداحافظی کردم

می ترسم به خاطر من .. سه سال دیگر اون هم بشه یکی مثه من ...



Labels:

Saturday, September 3, 2011
خدایا ... می شنوی؟؟؟
نمی خواهم برگردم بابل ... نمی خواهم ..
خدایا .. فکر نمی کنی من سهمم رو از سرگردانی پرداخت کردم ؟؟؟
نمی خواهم برگردم بابل .... نمی خواهم
Thursday, September 1, 2011
تابستون داره تموم میشه
یه لیست " کارهایی که باید انجام شود " زدم به دیوار و تابستون تموم شده و فقط دوتاشو انجام دادم ...
بطالت و بیهوده