o LoLiGameS
<< Home



    بيا زنده گي ديگري را شروع کنيم
    بي بادآوري ديروزهاي تلخ
    بي استرس فرداهاي نا معلوم

    بيا همين امروزي را که هستي
    که هستم
    بيا همين امروزمان را زنده گي کنيم
    با هم


آن روزها











LoLiGameS

Sunday, November 25, 2007
بر شانه هايت می زنم
تا غمهايت را بتکانم
سخنی نمی گویی
شانه های تو
دست های من
درد می گيرند




؟!می دانی
زخم هایم هنوز التیام نیافته اند
...مرده دردها گاهی هنوز
از یاد نمی برم چه گونه از پی ِ باز پس گرفتن ِ حقی که در قدرت نمایی ِ آدم بزرگ ها از کف رفت
چهار سال ِ عمرم به غم و درد و حس ِ اجحاف گذشت
... فراموشم نمی شود چه بی هوده این همه غصه به دوش کشیدیم و مهدیه نماند


نماند که اشک بزدایدم


بارها خواستم برای ِ حاج آقا نور بخش بنویسم که گرچه یک سال از پی ِ وعده های ِ دروغینش دویدیم
گرچه با این همه داعیه اسلام ، دستمان نگرفت
(امیدوارم در آن دنیا ( اگر باشد
همان دنیا که برای ِ داشتنش اصرار به خواندن ِ نماز ِ اول ِ وقت داشت"
"و ما را خسته پشت ِ در نگه می داشت
مهدیه دستش بگیرد


... بارها خواستم تمام ِ مدارک را این جا بگذارم یا بنویسم قصه غصه هامان را
ولی
" گاه به سخن گفتن از زخم ها نیازی نیست "



* * *

در تمام ِ این روزهای ِ غم زده ، در کنارم ، بهانه ی ِ امید و آرامشم بودی
بهانه ی ِ شادی هایم در میان ِ این همه درد



تولدت مبارک مرد ِ من

Post a Comment