تولدم بود ، 16 ساله شدم
همان روزها
لبخندت
آرامش
و
شادمانیت
،
سختیم
غرورم
خشمم
را
شکست
همان روزها که تازه تنها مادربزرگم آخرین نفسش را کشید
و
من
و
ما
نتوانستیم هیچ کار بکنیم
همان روزها که نتها تصویرش در ذهنم ، صورت ِ تکیده و لاغری بود ، که در قبر کفن گشودندش
لبخندت
فرفر ِ جعد ُ موهایت
خشمم را شکست
همان روزها
آسمان آفتابی بود
و
من
عاشقت شدم