از این ور به اون ور ِاین شرکت ِ 80 متری میروم ...
بی قرارم ..
تو دلم یه ملت نشستن دارن رخت ِ گهی می شورن ...
این جا خود ِ ماداگاسکار ِ
هر چی راه می روم
نفس ِ عمیق می کشم
به حرف های ِ تابان گوش می دهم
آروم نمی گیرم
تحملش راحت می شه وقتی حس می کنم شاید نزدیک ِ مرگم
تپش ِ قلبم مثه زبون ِ تابان یه لحظه هم آروم نمی گیره ...
عصبانی میشم
داد می زنم
بغض می کنم
اشک می ریزیم
آرامشی در کار نیست
...
-آخرین باری که این حال رو داشتم 5 سال ِ پیش بود
دم دمای ِ ثبت ِ نام ِ دانشگاه -
...
بی قرارم
به مامان زنگ می زنم
اون هم نمی تونه آرومم کنه .
هیچ وقت حالم به این بدی نبوده
من 2000 متر زیر ِ سطح ِ گه ایستادم
و یه ملتی دارن تو دلم رخت ِ گهی می شورن .