خونه رو كه داد اجاره ، همه وسايلشو آورد گذاشت وسط اتاق ، هرچي رو هم كه شد فروخت .
امروز رفتم تو اتاقش
بو مي آمد
بوي رفتن
بوي خداحافظي
بوي از دست دادن
بو كشيدم ، بغضم تركيد و اشك هايم جاري شد ...
فقط يك ماه ِ ديگر ...
*
مي گه :"من با خدا حرف هامو زدم ، گفتم بعد اين كه رفت بميرم ، ديگر كاري ندارم
مامان و بابام هم همين سن بودن كه مردن
من بچه ام نباشه ديگر هيچ اميدي ندارم "
*
من هق هق گريه مي كنم برايم شيريني مي آورد تا بخندم ...
و خنده ام مي گيره كه آمده ام دلداريش دهم
آمده ام تنهايي اش را پر كنم كه يادش برود نزديك شدن روز رفتنش را .
Labels: ... برای تو