مادربزرگم مرد بي اين كه هيچ وقت تو اوج غرور و شيطنت نوجواني گفته باشمش چه قـــــــــــــــــــدر دوستش مي دارم .
عصر شنبه بود
دستانش در دستم بود
كه نفسي رفتش و ديگر بازنگشت
نه دعاهايم ثمر داد ، نه گريه هايمان
در يك عصر زمستاني دم غروب او را از دست داديم ...
از آن روز بود كه ديدم گاهي براي گفتن عشق ها و دوست داشتن ها چقدر دير مي شود
به خودم قول دادم هرگاه كسي بود كه دوستش داشتم هيچ فرصتي را براي بيان حسم از دست ندهم .
اگرچه گاهي ضرر كردم ولي هيچ افسوسي در دلم نماند ....
گاهي سوال ها هم مثل همين حس ها بي پاسخ كه بمانند ، آه مي شوند و افسوس ...
بپرس .