o LoLiGameS
<< Home



    بيا زنده گي ديگري را شروع کنيم
    بي بادآوري ديروزهاي تلخ
    بي استرس فرداهاي نا معلوم

    بيا همين امروزي را که هستي
    که هستم
    بيا همين امروزمان را زنده گي کنيم
    با هم


آن روزها











LoLiGameS

Monday, August 4, 2008
مادربزرگم مرد بي اين كه هيچ وقت تو اوج غرور و شيطنت نوجواني گفته باشمش چه قـــــــــــــــــــدر دوستش مي دارم .
عصر شنبه بود
دستانش در دستم بود
كه نفسي رفتش و ديگر بازنگشت
نه دعاهايم ثمر داد ، نه گريه هايمان
در يك عصر زمستاني دم غروب او را از دست داديم ...

از آن روز بود كه ديدم گاهي براي گفتن عشق ها و دوست داشتن ها چقدر دير مي شود
به خودم قول دادم هرگاه كسي بود كه دوستش داشتم هيچ فرصتي را براي بيان حسم از دست ندهم .
اگرچه گاهي ضرر كردم ولي هيچ افسوسي در دلم نماند ....

گاهي سوال ها هم مثل همين حس ها بي پاسخ كه بمانند ، آه مي شوند و افسوس ...


بپرس .

Post a Comment