آدم وقتی رفتنش جدی می شه تازه می فهمه چه چیزهایی براش مهم بوده و دلش برای کدوم ادم ها تنگ می شه
من که قراره بروم بابل
ولی کم کمک داره گریه ام می گیره وقتی میدونم دیگر نمی شه شب و نصفه شب از خونه زد بیرون
غروب تماشا کرد
من انگاری این تهران لعنتی پر از دود و کثافت رو خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر می کردم دوست دارم
Labels: . اين اشكها خون بهاي عمر رفته من است