با يه قيافه روشنفکرانه آمده نشسته کنارم
از در و ديوار و آب و هوا حرف زده و خلاصه بعد از يک ساعت مي پرسه نمي خواهي ازدواج کني؟؟؟
مي گم نه فعلا که نه
بعد يه نگاه عجيبي مي کنه و مي گه : خب از سن حامله گيت مي گذره و پا ميشه و ميره
من بعد از 5 دقيقه که تازه مي فهمم چه گفته تو عين بهت از خنده روده بر مي شم ...