داره حرف مي زنه
دلش پر غصه است
مي گه : خسته شدم از اين که اين همه خودمو سانسور کردم
خب به کسي چه ربطي داره که من عاشق يه دختر شدم يا يه پسر
مي گه از اين همه بوسه پنهاني و پر استرس خسته شدم
دلم مي خواد دستشو بگيرم و برم وسط حياط بشينم و ببوسمش
و همين جوري که داره از حسش حرف مي زنه مي گه همش مگر چند تا آدم هست که بتوني جلوشون خودت باشي الا تو ؟؟؟
بعد بغضش مي گيره و مي گه .. همون يه نفر بود که الان اونم ديگر نيست
+ بله خب دست بردارين از اين همه قضاوت و سرک کشيدن تو زندگي مردم