نوجوون که بودم يه دوست داشتم که بودن باهاش سخت ترين و بدترين شرايط زنده گي رو هم برام شيرين مي کرد
يه دوستي که بودن باهاش اين حس رو بهم مي داد که هميشه يکي هوامو داره
منم واسه بودن و وقت گذروندن با اون به هر دري مي زدم
حتا ترجيح مي دادم يه ساعت ديرتر از موقع مقرر برسم خونه و جيغ و داد رو تحمل کنم .. درعوض يه ساعت بيشتر از زنده گيم لذت ببرم
نمي دونم چي شد که از اون روزها به بعد ياد گرفتم به حسم احترام بزارم
براي خواسته هاش تلاش کنم
براي بدست آوردن چيزهايي که مي خواهم و دوست دارم بجنگم و الان ده ساله همش تو جنگم
اينه که وقتي مي بينم آدم ها چه قدر منفعل با همه چيز برخورد مي کنم درکشون برام يک کم سخت مي شه
Labels: جلال نامه