بعضي وقتا دلم مي خواهد مي تونستم معجزه کنم
يعني اين رختاي گهي رو که تو دل من هي مي شورن هي مي شورن
بفرستم تو دل تو
اين فکرهاي سرطاني که تو مغزم وول مي خورن صب تا شب رو
بفرستم تو مغز تو
اين همه مهموني و دور همي و گردشي که مي روم و تو همشون تنها چيزي که هميشه هست اين بغض لعنتي تو گلومه
بفرستم تو گلوي تو
اين همه خوابهاي آشفته و سريالهاي جنايي و کابوس ها رو
بفرستم تو شبهاي تو
اين حس تنهايي که هيچ جوره رفع نميشه رو
بفرستم به جون تو
***
شايد بفهمي تو اين موقعيت وقتي تلفنتو جواب نميدي ، اس ام اس ها رو جواب نمي دي
آن لاين نميشي
بعد هم يه شب خسته از کلاس ميام خونه مي بينم فيس بوکتم بستي
چه حسي پيدا مي کنم ...
Labels: سخت ، سیاه ... چون این روزها