o LoLiGameS
<< Home



    بيا زنده گي ديگري را شروع کنيم
    بي بادآوري ديروزهاي تلخ
    بي استرس فرداهاي نا معلوم

    بيا همين امروزي را که هستي
    که هستم
    بيا همين امروزمان را زنده گي کنيم
    با هم


آن روزها











LoLiGameS

Wednesday, July 25, 2007

از مردان ِ شما آدم‌کشان را
. و از زنان ِتان به روسبيان مايل‌ترم
من از خداوندي که درهاي ِ بهشت‌اش را بر شما خواهد گشود، به
. لعنتي ابدي دلخوش‌ترم
,هم‌نشيني با پرهيزکاران و هم‌بستري با دختران ِ دست‌ناخورده
! دربهشتي آن‌چنان، ارزاني‌ي ِ شما باد
من پرومته‌ي ِ نامُرادم
که کلاغان ِ بي‌سرنوشت را از جگر ِ خسته سفره‌ئي جاودان گسترده‌ام
گوش کنيد اي شمايان که در منظر نشسته‌ايد
:به تماشاي ِ قرباني‌ي ِ بيگانه‌ئي که من‌ام-
. با شما مرا هرگز پيوندي نبوده است
.
.
.
پ . ن : یه هفته دارم می روم سفر
Sunday, July 22, 2007
هر که در این درگه مقرّب تر است
!!! جام بلا بیشــــــــترش می دهند
.
پ . ن : خســـــــــــــــــــــــــــته ام
Wednesday, July 11, 2007
دستانم را در دست بگیر
طعم ِ امنیت را از یاد برده ام

می دانی !؟
. دستانم را که در دست می گیری ، تلخی ِ دنیا مزه گسی می گیرد

Labels:

Monday, July 9, 2007
پارسال تولدم 4 تا " سی . دی " هدیه گرفتم
چهار رنگه با سلکشن ِ مخصوص ِ آقای ِ بنده خدا

تو این چند روزه که بسیار موسیقی جدید نیاز بود
رفتم سراغ ِ صندوقچه " سی . دی " ها
که به همراه ِ آقای ِ "بنده خدا " از پشت شهرداری خریدیم
... چشمم خورد یه این 4 تا " سی ، دی " و
عجب نوستالژیک غریبی است این " سی . دی" آبیه

من یادمه که گفتم هیچ رابطه ای فراموش نمی شه _
مگر این که دو طرف ِ رابطه کاملن همدیگرو و رابطه رو به گه بکشن
خب پس این رابطه هم فراموش نخواهد شد _




... ! هجدهم تیر
هجدهم تیر






... پ . ن : هی زنده گی از من بکش بیرون

Labels:

Sunday, July 8, 2007
شانزده تیر و تیتر




Saturday, July 7, 2007
Hey , Make a wish and send this msg to ur best frnds !
Today is 07/07/2007 .
Good luck .

در این روز ِ سه * هفتی * برای اولین بار پنچر می شوم
... و این مرد جان است که در این آفتاب ِ داغ

می دانی!؟
، این روز ِ سه *هفتی* هیچ شانسی برایم نداشت
.که بزرگترین شانس ِروزم حضور ِ توست ، مرد جان
Wednesday, July 4, 2007
… کلاس تمام شده است
نگاهت می کنم
می خواهم در کنارت بنشینم
دستانت در دست
دستانم در دستت
ولی نمی دانم چه بگویم تا چشم از میز برداری و بنگری
… چشمان ِ دل تنگم را
***
می دانی !؟
هر چه زمان می گذرد ، من بزرگتر می شوم
و سیاهی دور چشمان ِ تو بیشتر

نمی دانم چه بگویم
حرف هایم کم می آیند
… به جز تکرار ِ روزمرگی ها چه می توان گفت


سکوت می کنی
و من نمی دانم چه بگویم

حرفی که نباشد
… باید رفت

Labels:

Tuesday, July 3, 2007

باید بروم .
زبان می خوانم
تو تمام تلاشت را می کنی برای ِ کمک به رفتنم
من سعی می کنم


می دانی ! ؟


هر چه سیاه ، هر چه تلخ و هر چه غم زده
. من این جا را دوست دارم

با این همه حس ِ اجحاف و ترس و استرس و تحقیری که هر روز تزریق کردندمان


. من این جا را دوست می دارم


این کوه های ِ سر به فلک کشیده از میان آسمان خراش های ِ سیمانی و گران
این باران های ِ گاه و بی گاه تابستانی
گرمای ِ وصف ناکردنی


شب های ِ پر هیاهو
روزهای ِ پر تهاحم
ترافیک
دود
بوق


من این جا را دوست دارم


جایی که تمام کودکی ِمرا در خود نهان دارد
... باید بروم

Labels: