چرا به راحتی حرف می زنیم؟ چرا نمی فهمیم کلمات بار دارند؟ که تعهد ایجاد می کنند که مسئولیت میارن که مردم رو حرف های ما حساب می کنن که زنده گیشون رو برنامه ریزی می کنند؟ که تصمیم می گیرن؟ + این همه قول رو هم فراموش کنم؟
تو ذهنم که برنامه ریزی می کنم ، انگار حک می شه ... همینه که وقتی برنامه ای کنسل میشه یا عقب میفته ... درک کردنش زمان می بره ، باید برنامه قبلی رو پاک کنم یا تغییرش بدم / عصبانی می شم / گیج می شم / به هم میریزم .
امروز برنامه کنسل شد ... رفتم مانتو بخرم /شاید دست از این دو تا مانتو مشکی نخ نما بردارم / شهر آشوب بود / دم عید است دیگر ، همه لباس نو می خواهند / من هم که از خرید در شلوغی بیزار / بی حوصله 2 ، 3 مغازه را می گردم / قیمت ها با جنس و دوخت هماهنگی ندارد - من فکر می کنم - ، گران است / مانتو ها پر از چین اند و کمر و پف و دکمه . - دوست ندارم - / مانتو نمی خرم ، سر از ثالث در می آوریم . روی زمین نشسته ام ، کتاب انتخاب می کنم / کتاب بر می دارم / کتاب می خوانم .
ساعت 9 است ، دیر شده ، مانتو نخریدم ، با دستی پر از کتاب و دو مانتو نخ نما و کهنه به پیشواز سال نو خواهم رفت .
می گفت : " می دانی ؟! تو در این رابطه چقدر یاد گرفتی ... چقدر فهمیدی ، چقدر بزرگ شدی " . و من فقط می خواستم اثبات کنم " دردی که کشیدم ، زخمی که خوردم و قدری که شکستم ... بیشتر از همه آنچه بود که او می گفت " .
الان بعد از سال ها ... انگار از " مفرد متکلم " به " دانای کل " ... تغییر نقش دادم و می بینم همه آن چه می گفت ، مهم تر و با ارزش تر از شکستنم بود .
نمی دانم چرا وقتی قراراست خشمی را تلافی کنیم ... می گوییم دنیا کوچک است ... ولی وقتی آرزوی دیدار کسی را داریم " دوست داشتنی " ... دنیا که هیچ ... تهران هم می شود عظمتی دست نیافتنی