باید فردا صبح زود بیدار شم
یه دوش آب گرم بگیرم
صبحانه کامل بخورم
ورزش کنم
یه موسیقی خوب گوش کنم
و کلی انرژی جمع کنم
تلفن رو بردارم بهت زنگ بزنم
تو جواب بدی
یه قرار بگذاریم ، نه نگویی
ومن همه این حرف هایی که سه سال است تو دلم مونده رو بهت بگویم
دقیق می دانم چه روزی آمدی باران می بارید دلم هنوز بیست و چهارم هر ماه می لرزد انگار می داند تکه ای کم دارد
رفتنت هم خوب خاطرم هست زمین پر از برف بود هوایی سرد من اشک می ریختم و تو عصبی دور شدی چهارم دی که می شود چیزی در دلم فرو می ریزد گویی میداند چیزی را از دست داده است
روزهایی پیش سال هایی پیش یکی از مهمترین افتخاراتم این بود که حسم را راحت بیان می کنم حتا اگر لازم باشد عاشق شدم یک جعبه شیرینی می خرم و می روم خواستگاری که برای بدست آوردن چیزهایی که دوست دارم می جنگم + نمی دانم در این دو سال چی عوض شده که من جای همه این افتخارات رو دادم به غرور و محافظه کاری نمی فهمم چی تغییر کرده که من به جای این که گوشی تلفن رو بردارم و بهش بگم که بعد از دو سال شیرینی رویاهایم دیدن چهره او در خواب است و نمی توانم کسی را جایگزینش کنم که دیگر هیچ مردی به چشمم نمی آید فقط آرام در تنهایی هایم اشک می ریزم و شب ها پیش از خواب دعا می کنم برگردی . نمی دانم چرا تمام حس هایم را سانسور می کنم یا فقط در نوشته ای در این وبلاگ رهایشان می کنم .