سختت بود قول بدهی سالی یک بار به ایران بیایی و حتا نگفتی سعی می کنی گفتی شاید 15 سال بگذرد و نیایی رفتی و من با بغض بی بوسه خداحافظی ، رفتنت را از پشت شیشه و میان انبوه جمعیت دنبال کردم . دو سال نشده است که رفته ای و از این دو سال بیش از 6 ماه را ایران بوده ای . دو ،سه باری بیش ندیدمت . دل تنگیم را بار کرده ام در کوله ای و صبح تا شب شب تا صبح در بیداری و رویاهایم به دوش می کشم .
یک سال گذشتم از تو از خودم و از دلی که یارای دوریت را نداشت . بهایش ندادم . فرصتش ندادم . نازک شده است . به اشاره ای زخم می شود به زخمی ، خون *** شنیده است می آیی همین روزها و دیگر تاب نمی آورد دوریت را ... به سلامی به دیداری مرهمش شو ... + درمان ندارد .
چرا به راحتی حرف می زنیم؟ چرا نمی فهمیم کلمات بار دارند؟ که تعهد ایجاد می کنند که مسئولیت میارن که مردم رو حرف های ما حساب می کنن که زنده گیشون رو برنامه ریزی می کنند؟ که تصمیم می گیرن؟ + این همه قول رو هم فراموش کنم؟
روزها می روند تو به بادی می روی و به طلوعی باز می گردی و من در دل به ساده گی کودکانه ام می خندم که فکر می کردم رفتن سبب نداشتن می شود نمی دانستم می شود تو حتا کنارم باشی و من برایت به غریبه ای بمانم به شاگرد روزهای دور و خاطره ای خاک گرفته ...
این روزها هر هیجانی هر خبری هر نوشته ای اشکم را در میآورد و گلویم را پر از بغض می کند شادی یا غم فرقی نمی کند این روزها این بغض بی درمان به هر تلنگری می شکند ....
مادر بزرگم که مرد می دانستم تمام شده است درد او و آغاز می شود تنهایی ما
در کنار جسمش که دیگر روحی نداشت نشسته بودم دستانش در دستم بود جسمش را که بردند دلم فرو ریخت می دانی ؟! هر بار که می روی و من فقط از پست های فیس بوک ات می فهمم دلم باری دیگر فرو می ریزد .
روزهایی پیش سال هایی پیش یکی از مهمترین افتخاراتم این بود که حسم را راحت بیان می کنم حتا اگر لازم باشد عاشق شدم یک جعبه شیرینی می خرم و می روم خواستگاری که برای بدست آوردن چیزهایی که دوست دارم می جنگم + نمی دانم در این دو سال چی عوض شده که من جای همه این افتخارات رو دادم به غرور و محافظه کاری نمی فهمم چی تغییر کرده که من به جای این که گوشی تلفن رو بردارم و بهش بگم که بعد از دو سال شیرینی رویاهایم دیدن چهره او در خواب است و نمی توانم کسی را جایگزینش کنم که دیگر هیچ مردی به چشمم نمی آید فقط آرام در تنهایی هایم اشک می ریزم و شب ها پیش از خواب دعا می کنم برگردی . نمی دانم چرا تمام حس هایم را سانسور می کنم یا فقط در نوشته ای در این وبلاگ رهایشان می کنم .
زنگ زدم مام شید گفت خسته رفتی همه کارهات باز مونده واسه روز آخر و هی همه آمدن و رفتن واسه خداحافظی - گفتم اس ام اس دادم جواب ندادی گفت : سرش شلوغ بوده + جای من در این آمد و رفت ها ... + نمی دانم برای چه همیشه این نادیده گرفتن هایت را می اندازد گردن کار و مشغله هنوز نمی خواهد باور کند . تو پس از هشت سال ....
بی تابم دلم آرام و قرار نداره تو دلم دارن رخت می شورن رخت گهی یک سال است ندیدمت می دانی ؟! این چند ماه اخیر ایران بودی در فاصله کمی و من آنقدر پی یک بهانه اساسی برای دیدنت گشتم که یادم رفت دل تنگی بهانه نمی خواهد آن قدر امروز و فردا کردم که رفتی رفتی و با هر بار رفتنت من تکه تکه می شوم هر بار تکه ای را با خود می بری من تنها تر می شوم و هرچه بیشتر می گذرد بهانه بزرگ تر می خواهد کاش این روزها هم می شد به بهانه کباب یا بستنی به سراغت آمد .
بس که هی اون موقع ها که داستان می خوندی ، گفتی ارزش گلت اندازه عمریه که پاش صرف کردی این جمله شده یه اصل تو زنده گیم اینه که یه ساله خودخواهی و خودپسندیت رو می بینم و نگران اینم که یه وقت آسیبی ببینی و دل تنگت می شم .
اس ام اس خالی فرستادن بعد از یک سال بی خبری یعنی کلی حرف و دل تنگی هست ولی می ترسم گفتنشان وضع را بدتر کند و این که نمی توانم هیچ کدام رو به دیگری ترجیح بدهم .